دل نوشته ها







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات






یک روز، آخرای ساعت کاری بانک، پسر بچه ای با یک قبض در دست نزد تحویل دار بانک رفت و گفت:
لطفا این قبضو پرداخت کن.
تحویل دار گفت: پسر جان وقتش گذشته و سایت هارو بستیم، فردا صبح بیار انجام میدم.
پسر بچه گفت میدونی من پسر کیم؟! بابام هم بیاد همینو میگی؟!
تحویل دار گفت پسر هر کیم که باشی ساعت کاری بانک تموم شده و سایتو بستیم!
پنج دقیقه بعد پسر بچه با یه مردی که لباسهای کهنه و چهره رنجیده داشت اومد.
تحویل دار فهمید که باباشه.
بلند شد و به قصد احترام تحویلش گرفت!
قبض و پولشو گرفت و گفت چشم کار شمارو انجام میدم، ته قبضو مهر کرد و تحویل داد؛
البته قبض رو داخل کشو گذاشت تا فردا صبح پرداخت کنه.
پسر بچه گفت دیدی بابامو بیارم نمیتونی نه بهش بگی و بعدش خندید.
پدر به پسرش گفت برو بیرون و منتظر بمون تا منم بیام، 
وقتی پسر بچه رفت باباش اومد و به تحویل دار گفت ممنون بابت اینکه جلوی بچه ام بزرگم کردی!
تحویل دار گفت: این کارو به خاطر بچه ات انجام دادم!
از دیدگاه بچه، پدر، بزرگ ترین فرد تو دنیاست که حلال تموم مشکلاته، خوب نبود ذهنیتش تغییر می کرد.

پدر که باشی در کتاب ها جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست!
بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی،
پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی...





-

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 12:30 قبل از ظهر | |