نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات






[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:8 قبل از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:7 قبل از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:6 قبل از ظهر | |







 

یــادِ آن روزی کـــه تختــــــی و حـــــیاطــــی داشتیـــــمـ
قـُـل قــُلِ قـــــوری و قلـــــیان و بســـــاطــــی داشتیــــمــ

عـــــطر آویشــــن , ردیــــفِ اســــتکانــــهای بلـــور
"زنـــدگــــی" شــــیریــن تــر از چــــای نـــباتــی داشتیــمـ

"مـــــادری" فــــــیروزه تـــر از آســــــمانِ مخملـــــی
ســـــایــــۀ مـِــــهر "پـــــــدر" , ظـــــهرِ صـــــلاتــی داشتیـــمـ

خــــانــه ای گــرچــه کُلنـگـــــی خــالــــی از انــدوه و غــمــ
بــاخـــــــبر از حــالِ هـــــمـ , شــــور و نـــشاطــــی داشتیــمــ

نــــرده هــــایِ غـــــرقِ پیــــــچک , پــــله پــــله اطلســـــی
گـــامــِ پــاورچـــــین و غــــرقِ احتـــــیاطــــی داشتیــمـــ

شُـــرشُــــرِ فـــــواره رویِ رقـــــصِ مــاهــی هـــای حـــوض
شــــور و شـــــوق و خـــاطــــرِ پُـــــرانبســــاطـــی داشتیـــمــ

ســــاده مـــــثلِ آفـــــتابِ آمــــــده از پشـــت کــــوه
بـــــی خــــجالــــت لهــــجه ی اهــــلِ دهــــاتــــی داشتیــــمـ

حـــــافـــــظ از شــــاخـــه نــــــباتــــش , ســـــــعدی از سیمــــــین تنــش
فــــــاعـــــلاتـــــن فـــاعــــــلاتــــن فـــاعـــــلاتـــــی داشتیـــــمـــ

عکــــــس مـــا را قـــــاب کـــــن هــــــرچـــــند بـــا گـــرد و غبـــار
تـــا کـــه خـــوشبختــــــــی بــدانــــــد خـــاطــــراتــــی داشتیــــــمــ


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:29 قبل از ظهر | |







گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید

گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا کشید

گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا کشید

گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س) کشید

گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق؟!
عکس مهدی(عج) را کشید و بَه چه بس زیبا کشید


 

 

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:23 قبل از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:22 قبل از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:21 قبل از ظهر | |







بهترين راه براي اثبات صفاي ذهني نشان دادن خطاهاي آن است

نهر آبي كه ناپاكي هاي بستر خود را نشان مي هد به ما مي فهماند كه آب پاك و صاف است.

 

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 8:21 قبل از ظهر | |







 

                       " جهان هر کس به اندازه‌ی وسعت فکر اوست "
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند،
اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این شرکت بود درگذشت.
شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه ساعت 10 دعوت مى‌کنیم.
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند
امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که چه کسی مانع پیشرفت آنها در شرکت شده.
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند
ووقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد
و زبانشان بند مى‌آمد.
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود
و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید.
نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها1نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم خود شمایید.
شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید.
زندگی شما وقتی :

رئیستان،

دوستانتان،

والدینتان؛

شریک زدگیتان ؛

 

تغیر کنند تغیر نمی کنند
زندگی شما وقتی تغیر میکند که شما تغیر کن

 

 

vv


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 8:3 قبل از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:59 قبل از ظهر | |







پند لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! 
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 
لقمان جواب داد
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذايی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 2:15 بعد از ظهر | |







در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است . خدا به من گفت:
"
غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار . شادی هایت را درون جعبه طلایی"
به حرف خدا گوش کردم.
شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها می گذاشتم .
جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه رنگ روز به روز سبک تر .
روزی از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را بفهمم. در کمال ناباوری دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.
با تعجب رو به خدا کردم و گفتم:
"
خدایا، چرا این جعبه ها را به من دادی؟ و چرا ته جعبه سیاه سوراخ است؟"
و خدا با لبخند دلنشینی جواب داد

: " ای بنده ی من، جعبه طلایی را به تو دادم تا لحظه های شاد زندگیت را بشماری و جعبه سیاه را دادم تا تلخی های زندگیت را دور بریزی و همیشه با شادی زندگی کنی."


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 2:14 بعد از ظهر | |







داستان زن بی وفا؟؟

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 1:54 بعد از ظهر | |







دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را

اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

 

 آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "

او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .

اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود

خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد

این چیزی بود که او نمی دانست

دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم

و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان

و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت

 

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 1:22 بعد از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 1:15 بعد از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 1:13 بعد از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 1:11 بعد از ظهر | |







 

دلا یاران سه قسمند گر بدانی

   زبانی اند  و نانی اند  و  جانی

  به نانی ، نان بده از در برانش

      محبت کن به یاران زبانی

    و لیکن یار جانی را نگه دار

     به پایش جان بده تا میتوانی

                مولانا

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 12:2 قبل از ظهر | |







 

سه چیز در زندگی پایدار نیستند


رویاها



موفقیت ها



شانس



سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند



زمان



گفتار



موقعیت



سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند



الکل



غرور



عصبانیت



سه چیز انسانها را می سازند



کار سخت



صمیمیت



تعهد



سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند



عشق



اعتماد به نفس



دوستان



سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند


آرامش



امید



صداقت
و چه زیبا این سه چیز مهم در زندگی از دیدگاه دکتر علی شریعتی بیان شده



به سه چیز هرگز تکیه نکن



غرور



دروغ



عشق



انسان با غرور می تازد



با دروغ می بازد



و با عشق می میرد



خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است



تجربه از دیروز



استفاده از امروز



امید به فردا



تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است



حسرت دیروز



اتلاف امروز



ترس از فردا

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 11:53 قبل از ظهر | |







 

 

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 8:1 قبل از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 7:58 قبل از ظهر | |







 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 7:46 قبل از ظهر | |







 

براستی کدام یک برترند ؟

دستی که گره ای رو باز کنه

یا چشمی که فقط ببینه و دلسوزی کنه ؟

( لطفا اگر توانایی گرفتن دست مستضعفی را دارید دریغ نکنید )

 

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 11:26 قبل از ظهر | |







اوج مردانگی نسل جدید را وقتی فهمیدم ک دیدم:

پسری با نازک کردن صدایش با تلفن از هم جنس خود،سوء استفاده میکرد

اوج مردانگی نسل جدید را وقتی فهمیدم ک دیدم:

پسری از کلاه گیس،موبند و گوشواره با افتخار استفاده میکرد

اوج مردانگی نسل جدید را وقتی فهمیدم ک دیدم:

پسری توی دعوا،جای داد زدن،جیغ میکشید!

اوج مردانگی نسل جدید را وقتی فهمیدم ک دیدم:

پسری ب جای دقیق شدن در کار و زندگی اش ب آیینه زل میزد و ابرو بر میداشت

اوج مردانگی نسل جدید را وقتی فهمیدم ک دیدم:

یک پسر ایرانی فقط مادر و خواهرش را ناموس خود میداند نه تمام دختران این سرزمین را.

اوج مردانگی نسل جدید را وقتی فهمیدم ک دیدم:

پسری حاضر است از جیبش ببخشد،تا هرشب کنار یکی از دختران شهرش بخوابد

خلاصه اوج مردانگی این نسل را در خیلی چیزها دیدم..

پسر سرزمین من،بهترین دعایم برایت این است ک:

☼مردانگی ات را از دست ندهی☼

 

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:25 قبل از ظهر | |








[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:24 قبل از ظهر | |







دختری با ظاهر ساده از خیابان میگذشت ک پسری در پیاده رو ب او گفت:

چطوری سیبیلو؟؟؟

دختر خونسرد تبسمی کرد و جواب داد:

وقتی تو ابرو بر میداری و مو رنگ میکنی و گشواره میندازی من سیبیل میزارم

تا جامعه احساس کمبود مرد نداشته باشه..

بنازم اون غیرت مردونگی پسرای قدیم ک با ذغال سیبیل میکشیدن ک مث باباهاشون بشن و

نشانه غیرت شون باشه ن بچه های الان ک ابرو بر میدارن تا مث مادراشون بشن..

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:9 قبل از ظهر | |







میدانید درد کجاست؟درد اینجاست ک:

برهنگی مد شده و نجابت و حیا خز..!

داستان هم از آنجا شروع شد ک شما دوست عزیز لایک را بر برهنه ها زدید ن ب نجیب ها

خودتان قضاوت کنید کدام یک لایق لایک و تایید هستن؟؟

درد اینجاست ک برهنگی شده روشن فکری..و نجابت و حیا شده امل بازی..

درد اینجاست ک ب برهنگی میگن ازادی

و ب کدام عقل و منطق "فحشا" را ازادی معنی میکنید؟؟؟؟

و وای بر ان دختری ک پاکی و معصومیت خود را حرام کویبدن

لایک های پر هوس میکند..

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:6 قبل از ظهر | |







یاد قدیما بخیر

برادر 

روی دوتا پاش مینشست تا قدش دو سانتی بالا برود

تا خواهر زمین خورده اش

او را

در اغوش بگیرد و مردانگی اش را با قد کوچکش ب رخ نامردان بکشد

حالا

برادر

در کوچه خلوت

اغوشش را برای دختر غریبه

باز میکند 

و 

خواهرش

در کوچه پشتی

شانه ب شانه پسر غریبه

زمین میخورد..

 


[+] نوشته شده توسط بهنام صمدی فرد در 9:1 قبل از ظهر | |